محل تبلیغات شما
فینگیلی و سینا یکی بود یکی نبود غیر از خدا ی مهربان هیچکس نبود نویسنده اهورا معتقدی سینا می خواست بره مدرسه شب قبل رفت وسایل خود را جمع کرد فینگیلی از او پرسید داداشی میشه منم باهات بیام مدرسه سینا گفت نه که نمیشه نه که نمیشه فینگیلی بغز کرد تا رفت توی رختخواب یک فکری به سرش زد رفت توی کیف سینا گفت چرا اینجا آنقدر تاریکه فرداش تا رفت کیفش رو برداره افتاد سینا که رسید به مدرسه به معلم گفت میشه برم دستشویی معلم گفت بله سینا که رفت دستشویی فینگیلی از توی کیف

داستان فینگیلی و سینا ۱

سینا ,فینگیلی ,رفت ,مدرسه ,توی ,میشه ,سینا که ,سینا گفت ,فینگیلی از ,توی کیف ,معلم گفت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایگاه اطلاع رسانی